چشمایش را که باز کرد تاریکی خزید توی چشمهایش. سرش را بلند کرد و دنبال ساعت روی دیوار گشت .سرش به چیزی خورد و تق صدا داد لابد باز نامزدش وسایل را بالای تخت چیده بود،روی دستانش احساس سنگینی و درد میکرد. تمرکز کرد به نظر میرسید در حال حرکت است مثل وقتی که توی ماشین بود.خواست پاهایش را دراز کند که دوبازه صدای تق آمد پایش به چیزی خورد .با خودش زمزمه کرد "این کار جیمی نیست من کجام؟ شبیه صندوق عقب ماشینه."
یادش آمد بعد از مهمانی خیلی مست بود و رفته بود خانه پسری که حتی اسمش را نمیدانست،در حالی که هر دو به شدت مست بودند در آغوش هم گم شده و خوابیده بودند. حالا بیدار شده بود نه در آغوش یک غریبه نه حتی در خیابان. اینجا. که حتی نمیدانست کجاست .گوشی موبایلش را همیشه جیب جلوی شلوارش میگذاشت امیدوار بود هنوز آنجا باشد. دستهایش را تکان داد، باورش نمیشد بسته بودند به زحمت جیب شلوارش را پیدا کرد ،نفس عمیقی کشید هوای مانده رفت توی ریه هاش .گوشی آنجا بود سریع صفحه لمسی گوشی را روشن کرد هر دو سیم کارت خارج شده بودند نور صفحه را به سختی در محیط اطراف گرداند پتوی خاکی رنگ ،جعبه ابزار کوچک ،یک کلمن یخ عرق کرده که به نظر میرسید پر است و تاریکی .صفحه گوشی را نگاه کرد روی صفحه گوشی متنی نوشته شده بود محتوای متن این بود ویدئویی که برات ضبط کردم رو ببین.
از شدت ترس دستانش میلرزید ویدئو را باز کرد تصویر یک زن بود دلش پیچ رفت زن نیمه بود و به درخت بسته شده بود از مچ دستانش خون روی زمین میچکید و با چشم های وحشت زده به دوربین نگاه میکرد .چشم هایش را بست .دلش پیچ رفت عرق سرد روی تمام تنش نشست و همزمان گر گرفت دلش پیچ میرفت دوباره نگاه کرد یک مرد با ماسک خندان روی صفحه ظاهر شد.
ِ اگه این بلوتوث رو گرفتی نوبت توعه!
محتویات معده اش را بالا آورد تلخ تلخ بود فکر کرد حداقل دو روز است هیچ چیز نخورده و حالا اسید معده اش را بالا آورده شروع کرد به کشیدن طناب دور مچ دستهایش و به بدنه فی ماشین لگد زد. جیغ زد با تمام وجود جیغ زد صدای آهنگ به گوشش رسید سیستم صوتی ماشین کمر همت بسته بود تا صدای فریادش را خفه کند از سر عجز گریه کرد طناب را کشید کمرش با ضرب به کف ماشین خورد حس کرد توی چاله افتاده اند مچ دستانش داغ شد. باید میجنگید دوباره فیلم پخش شد صورتک خندان ظاهر شد میدونی این آخرین فیلم عمرته ازش لذت ببر. فیلم ادامه داشت انگار ساعتها تدوین شده بود.حالا یک زن با مچ های بریده روی تخت تشریح بود،مرد صورتک نداشت، زن را بوسید زن بی حرکت افتاده بود بعد آرام و با دقت لبهای زن را برید. شلوارش را خیس کرد و باز حالش بهم خورد باور نمیکرد مرد توی فیلم جیمی بود. قلبش تیر کشید نفسش تنگ شد .جیمی گفت خب حالا میریم سراغ بقیه قسمتها امیدوارم خوشت بیاد .
قلبش درد میکرد دوباره بالا آورد .ناگهان ایستاد و از صندوق بیرون آمد نور زیاد چشمش را زد با این حال شورلت خردلی را دید و دختری که در صندوق عقب با وضعیت رقت بار ،غرق در وحشت دیگر نفس نمیکشید.
بعدا نوشت: توی نوشته های این تیپیم معمولا آخرش م یا قاتل رو از لذت انجام قتل و محروم میکنم این قضیه حس قدرت و بالاتر بودن قربانی رو القا میکنه.خودم تا حالا متوجهش نشده بودم
سومین باریست که برای فرار از شلوغی و به خواسته مشاورم سوار مترو شده ام توی چند جلسه اخیر به این نتیجه رسیدیم که باید دست از فرار کردن بردارم.بهش قول داده بودم کسی توی این سفرها همراهیم کند اما مثل همیشه کسی را پیدا نکردم.کف دستم عرق کرده گرما آزارم میدهد. بچه ایی توی بغل مادرش وول میخورد و نق میزند شاید او هم مثل من کلافه شده برایش شکلک درمیاورم امیدوارم عکس العملی نشان دهد اما انگار توجهی نمیکند او هم مثل من کلافه شده .کیف مسافر کناری محکم به شانه ام میخورد زیر لب ببخشیدی میگوید .صدای فروشنده های مترو با نق نق بچه و پچ پچ مسافرها ترکیب شده کمی آهنگ شاید حالم را بهتر کند در حالی که سعی میکنم تعادلم را حفظ کنم با یک دست داخل کیفم دنبال هندزفری میگردم .کابل در هم پیچیده شارژر توی دستانم میلغزد میله مترو را رها میکنم و با هر دو دست مشغول جستجو میشوم، به جلو پرتاب میشوم یکی از فروشنده ها با غیظ ساک بزرگ و سیاهش را به پشتم میکوبد.میگویم آخ.با بی ادبی میگوید هی خانم کجایی؟و زیر لب غر میزند حالا مخاطبش من نیستم ' کلافه شدیم تو این گرما اینهمه آدم اینجاست ولی هیشکی هیچی نمیخره مردم از بس این ساکو با خودم کشیدم این طرف و اون طرف.به ساکش نگاه میکنم رقص رنگها توی ساک سیاه و زمخت توجهم را جلب میکند.روسری میفروشد.پسر بچه ای اسباب بازی جادویی میفروشد"خانوما اگه هر کپسول رو بندازین توی آب تبدیل به یه حیوون با مزه میشه،دلم میخواهد اسباب بازی جادویی بخرم ولی از سن و سالم خجالت میکشم.بالاخره هندزفری در حالی که مثل کلاف بهم پیچیده بود خودش را نشانم داد ته کیفم قایم شده بودزیربسته دستمال کاغذی و آدامس .هندزفری شیطان دست و پایش را بهم گره زده با هر سختی بازش میکنم حس میکنم مرکز نگاه خیلی ها شده ام.به صفحه گوشی نگاه میکنم ساعت را چهار و پنجاه و سه دقیقه اعلام میکند و میگوید دیدی باز دیر میرسی اگه واینمیستادی سه تا مترو بره الان رسیده بودی.میدانستم با ایستادنم باعث میشوم دیر برسم اما باید شجاعتش را پیدا میکردم.این دومین بار توی این چند هفته است.توی عالم خودم غرق هستم و به چیزهایی که قرار است به مشاورم بگویم فکر میکنم به او میگویم که انقدر که میگوید شجاع نیستم.و همزمان پلی لیست گوشیم را بالا وپایبن میکنم.چه زود به این ایستگاه رسیدیم!گردن میکشم تا ببینم دقیقا کجا هستیم؟ بیرون تاریک است بین دو تا ایستگاه گیر افتاده ایم.میترسم چراغ بالای سر سوسو میزنند.همه بی خیال نشسته اند انگار هر روز مترو اینجا توقفی سوسو ن دارد.راننده قطار اعلام میکند چند دقیقه ای توقف خواهیم داشت انگار مترو خراب شده.من از فضای بسته ،از تاریکی از جمعیت زیاد میترسم.فکر میکنم 'مترو سواری بخشی از درمانه ،قرار نبود اینطوری بشه اصلا اینجا چه کار میکنم بین اینهمه آدم؟'حالت تهوع دارم باز حمله هراس. بعد از اینکه مادرم فوت کرد از سایه خودم هم میترسم.چهره مامان از جلوی چشمم کنار نمیرود ساعت چهار و نیم بعد از ظهر پنجشنبه ،صورت رنگ پریده مامان .'رنگ من هم حتما پریده.راستی چی شد؟ دکتر با لبخند گفت ایست قلبی کرده .من هم حمله قلبی دارم.دکتر من هم لبخند میزند تصاویر آشفته میشوند ،مامان ،فنجان چای ،دکتر، آمبولانس، سرمای پاییز و من که با چادر گلدار و تاپ دم در ایستاده ام میلرزم ولی سردم نیست.میخواهم فرار کنم اما نمیتوانم .باز هم شروع میکنم به سرزنش کردن خودم.نه من حمله قلبی ندارم.الان نه شاید بعدا.مطمئنم باز حمله هراسه. من سالمم مثل مامان که یهو سکته کرد بدون هیچ علامتی .'با لحن سرزنشگری میپرسم چرا علیرغم تلاش هام بهبود پیدا نمیکنم؟ به خودم میگویم آروم باش این والد سرزنشگرته من هر روز بهتر از روز قبلم.میخواهم به فکرم بخندم اما نمیتوانم.به خودم میگم همه چیز بهتر میشه کف مترو مینشینم وگوشهایم را میگیرم ،تلاش میکنم حالم بهم نخورد،بی دفاع و تنهام اگر بمیرم کسی پیشم نیست.چهره مامان اینجاست ،ساعت چهار و نیم مامان نشسته توی هال و داره چایی میخوره.پیراهن قهوه ایی هندی تنشه.رنگ پریده اس تازه از کلاس نقاشی برگشتم و دارم براش از کلاس حرف میزنم.چرا نفهمیدم چقدر حالش بده؟ مامان حالش بهم خورد.آمبولانس آمد خیلی دیر.عرق سرد از تیره پشتم سر میخورد و میرود پایین. کاش کسی در آغوشم میگرفت.دلم میخواهد گریه کنم .شروع میکنم به شمردن شاید حواسم پرت شود یکی از فروشنده ها موقع پیاده شدن ساکش را محکم به پشتم میزند حتی نای ناله کردن ندارم به شمردن ادامه میدهم ده یازده دوازده سر راه نشسته ام اینجا کجاست؟ مترو کی راه افتاده ؟کجا باید پیاده شوم؟ خانمی با عصبانیت از کنارم رد میشود و کیفم را لگد میکند فکر میکنم رنگم پریده شروع میکنم به صلوات فرستادن الهم صل علی . دختر بچه ای دستش را روی سرم میکشد نگاهش میکنم یک پیراهن سرخابی گلدار پوشیده شاید هفت ساله باشد.لبخند میزند و میگوید؛ مامانم گفت اگه حالتون بده بیایید بشینید جای من .من روی پای مامانم میشینم نگاهش میکنم همچنان لبخند میزند و آبنبات ترش قرمز رنگی را توی دستان کوچکش گرفته .میگوید بگیرش تا جامونو کسی نگرفته. لبخند میزنم دست کوچکش را میگیرم و آرام بلند میشوم.امروز حرف های زیادی برای گفتن به مشاورم دارم.
هیچ کس به عنوان یه خانم به من احترام نزاشت. این باعث کمال گرایی منه. احترام من دنبال احترامم.
.من بهت به عنوان یه خانم احترام گذاشتم.
ممنونم.
این چند خط مکالمه آخر من و دکترم بود . و من توی اتوبوس نشستم و گریه میکنم.
به خاطر نگی از دست رفته ام که قربانی احترام شده.
بعضی آدم ها تغییرت میدن.بدون اینکه بخوان
خواهرم یکی از کساییه که خیلی خوب بلده تمام انرژی روانیمو بکشه (الان پدرمم با این غلضت قادر به انجامش نیست).عین آب خوردن این کار رو میکنه. مثلا هر بار موهامو رنگ میکنم میگه خودت نمیتونی و برام رنگ میزاره و اون وسطا هی میگه پیر زن بالاخره پیر شدی .پیر شدی ولی هنوز مجردی!! اینو با خنده و شوخی میگه ها. و من از رنگ مو متنفرررم.
یا مثلا میخواد موهامو کوتاه کنه میگه آره اگه پول داده بودی و مش کرده بودی یا کراتین الان قدر میدونستی! اصلا مش و کراتین موهامو خراب کرده(مدل امتحانش شدم دو بار) یعنی موهام از وسط کنده میشه .اونم موهای من!!! که عمرا خراب نمیشد حتی مو خوره هم زیاد نمیزاشت.
یا مثلا میگه یه جوری کچلت کنم که تا سال دیگه موهات درنیاد .
یا مثلا غذا میپزه هی میگه شما پرنسسی فقط من تو خونه کار میکنم!
یا میگم بریم بیرون غذا بخوریم. قهر میکنه و میگه نمیام من که لش و بی پولم! خب من اصلا از اینکه برای تو غذا بخرم و کنارت توی آرامش غذا بخورم خوشحال میشم به شرطی که تو خوشحال باشی.
یا مثلا امروز مشاورم میگه دیگه تایم انفرادی نیا بیا کارگاه فقط اونجا میتونم کمکت کنم چون تو موقعیت میزارمت! بعد به خواهرم میگم .میگه آره تو هم برای این شدی کیف پول.
استخر رو دوست دارم چون استخر نمیاد اما حسابی بهم عذاب وجدان میده بابت اینکه خواهر بدیم و تنها تایمی که میتونم باهاش باشم رو میرم استخر!
لذت همه چیز ازم گرفته شده یه روزایی دلم میخواد به جای کلاس برم تنهایی دو ساعت قدم بزنم و بعد بهش زنگ بزنم و بگم کلاسم تموم شد !
دلم میخواد یه کم تنها باشم . من ،هندزفریم و پاهام.
پ.ن:دلم براش میسوزه از صبح تا شب تو خونه تنهاست و کارای خونه رو میکنه نمیتونم اینا رو بهش بگم چون گناه داره ولی منم دلم میخواد نفس بکشم کمی.احساس میکنم به خاطر این احساسم خواهر بدیم
نامه را از داخل صندوق پست برداشت و در حالی که به شدت هیجان زده بود و صدایش میلرزید زیر لب گفت:وای خدای من بالاخره نامه ای که منتظرش بودم رسید .دستهامو ببین داره میلرزه صدای گرومپ گرومپ قلبم رو توی مغزم میشنوم .نامه را بو کرد .بوی اقیانوس میداد بوی کوه .معلوم بود از راه دوری آمده.چشمهایش را بست و آرام پاکت را لای انگشتانش لغزاند دوست داشت نامه بلند بالایی باشد اما ضخامت پاکت نگرانش میکرد .با خود گفت شاید از کاغذ اعلای نازک استفاده کرده اینجوری پاکت سبک میشه.
چیزی برای باز کردن پاکت نیافت حس کرد دستانش عرق کرده اند و قلبش همین حالاست که بایستد .این نامه کریستوفر بود پس حق داشت که از شادی غش کند.اولین نامه کریستوفر از استرالیا.چشمانش را بست و به چشمهای درشت و آبی کریستوفر فکر کرد.از پشت میز بلند شد و رفت توی آشپزخانه میخواست نامه را با کارد آشپزخانه باز کند با احتیاط کارد را لبه پاکت گذاشت نمیخواست کاغذ توی پاکت آسیب ببیند .پشت میز آشپزخانه نشست و مثل بچه گربه ایی که موشی در تله انداخته نامه را بیرون کشید.با تعجب به کاغذ نگاه کرد یک برگ کاغذ معمولی .تای کاغذ را باز کرد .حس کرد حالاست که از هیجان قالب تهی کند . به نوشته های روی کاغذ نگاه کرد .چند جمله کوتاه.
ماری عزیزم امیدوارم خوب باشی .توی پاکت برایت دعوت نامه عروسیم را فرستاده ام خوشحال میشوم اگر بیایی. دوست قدیمی تو کریستف.
صبح با خواهرم بیرون بودیم.یه مادر با یه دختر تقریبا شش یا هفت ساله و یه پسر چهار ساله یا حتی کوچیک تر داشتن جلوی ما میرفتن.مادره به دخترش میگفت:الان میبرمتون میزارمتون خونه و میرم. تا شبم برنمیگردم خودتون بمونید، اینهمه زحمت میکشم اینهمه سختی میکشم لیاقت ندارید نه تشکر میکنید نه قدر میدونید و دختر بچه التماس میکرد که مادرش این کار رو نکنه پسر بچه یا اصلا عقلش نمیرسید به اینکه مادر چی میگه یا چون مخاطب مادر نبود فکر میکرد بهش ربطی نداره .به خواهرم گفتم گوش کن ،طرحواره رهاشدگی این طوری شکل میگیره.
خواهرم گفت احتمالا روش تربیتی که مادر باهاش بزرگ شده هم همین بوده و یه مثال از بچگی خودش گفت .مادر باید کمک بگیره و درمان بشه.
بچه توی سن شش یا هفت سال رو نباید تحت هیچ شرایطی تهدید به ترک کرد .بچه متوجه نیست این تهدیده یا واقعیت و از اونجا که کاملا وابسته اس حس خطر میکنه هر چقدر سن بچه کمتر باشه تهدید جدی تره کما اینکه اون دختر داشت به مادرش التماس میکرد که این کار رو نکنه. مادر داشت بهش حس بی ارزشی رو القا میکرد و دوست نداشتنی بودن که در آینده اگر تکرار بشه منجر به طرحواره رها شدگی و نقص و شرم میشه
من میفهمم اون مادر احتمالا خیلی خسته بود و احتمال زیاد اصلا این کار رو نمیکنه اما یه الگویی توی وجودش هست که به نسل بعدی منتقل میکنه و این چرخه ادامه داره.
توی آینه نگاه کرد. با نوک انگشتهای خیساش شروع کرد به درست کردن موجهای مشکی روی سرش، دوستانش میگفتند، این مدل مو به او میآید. معمولا اجازه نمیداد صدای آدمها، ظاهرش را تغییر دهد ولی حالا این تغییر را دوست داشت. زیر لب گفت:
" عالی شد "
و آخرین حلقه سیاه را روی پیشانیاش جابهجا کرد. به تصویر خودش، توی آینه زل زد. دندان های براق و یک دستش را به آینه نشان داد و یک لبخند درخشان زد. از وقتی دندانهایش را کامپوزیت کرده بود بیشتر لبخند میزد و کمتر سیگار میکشید. چشمش به تار موی سفیدی که لابلای سیاهی موهایش میدرخشید، افتاد و آن را آرام کند. ریشه مو کمی مقاومت کرد و بعد با صدای تق بلندی کنده شد. دردش گرفت. زیر لب آخی گفت، یک ابرویش را بالا برد و اخم کرد. ناگهان توی آینه چهره دخترک در ذهنش نقش بست. دختری با مانتوی صورتی، کفش های کتانی و یک صورت یخ زده که خبر از سرمای قلب دخترک میداد، از به یاد آوردنش هم عصبی میشد. فکر کرد:
"اگر دندان عقلم را بدون بی حسی میکشیدم انقدر درد نداشت"
هیچوقت در تمام طول سال های کاری و تحصیلیاش همچنین اتفاقی برایش نیفتاده بود، چیزی درونش شکسته بود. همیشه دخترها به دنبالش بودند مخصوصا آن روزها که فیتنس کار میکرد و عضلاتش به زیبایی اسب کهر بود. صدای شکسته شدن قلب های زیادی را شنیده بود، همیشه او بود که به دخترها پشت میکرد اما حالا
به خودش آمد.یادش آمد حتی توی خواب هم، به او فکر میکرده به موهای پریشان و دندان های نامرتباش . به او که با ورود به اتاق درمان برخلاف بقیه حتی نگاهش را هم از او یده و در جواب سلامش چاقویی به برندگی الماس پنهان کرده بود. مگر غیر از این میشد که او آدم همیشگی باشد؟ همه چیز عادی بود. مثل همیشه سلام و احوالپرسی کرده بودند، مثل همیشه سعی کرده بود در چشم های مخاطباش نگاه کند و حرارت وجودش را با دیگران به اشتراک بگذارد. به خودش گفت: " کجا غلط بود؟ " و به آینه اخم کرد. انقدر جدی و محکم ایستاد که فکر کرد آینه از حجم نگاهش ترک میخورد. زیر لب زمزمه کرد:
"من که زشت نیستم. دیروز دوش گرفته بودم و لباس تمیز پوشیده بودم، کثیف هم نبودم. نکند ایرادی داشتم که از نگاه کردن به من اِبا داشت؟ دستش را روی شکماش کوبید و صدای هندوانه رسیده را شنید. همیشه بابت اضافه وزناش خجالت میکشید و حالا داشت شبیه هندوانه میشد. صورت بدون ریشاش خیلی شبیه مادرش بود و او از این شباهت بیزار بود. وقتی دبیرستانی بود همه پسرهای فامیل او را با اسم مادرش صدا میزدند. خیلی دیر، ریش، مهمانِ صورت نهاش شده بود. اما همیشه دوستش داشت، این هدیه ای برایش بود. شانه ریز را برداشت و شروع کرد به شانه کردن ریشاش، میخواست مطمئن شود که دیروز زیادی کوتاهاش نکرده باشد. صدای برس، با صدای افکارش قاطی میشد. او عاشق صدای مردانگیاش بود. دخترک جوری نگاه میکرد که انگار دارد به یک تکه رومه کهنه نگاه میکند. این فکر باعث شد صدای ساییدن دندان هایش بر روی هم بلند شود. با شنیدن صدا تازه متوجه شد که چقدر عصبی است. حوله را که آرام، روی آویز نشسته بود با غیظ کشید و نم دستهایش را گرفت.
"جلسه بعدی به او نشان میدهم رئیس کیست! او باید یاد بگیرد به من احترام بگذارد. " صدای زنگ تلفن از آن سوی اتاق بلند شد. حوله خیس را توی دستش محکم فشار داد، حوصله تماس های نامزدش را نداشت. حتما خودش بود و دوباره چیزی نیاز داشت. از دستور دادنها، و وابستگی ترانه خسته شده بود حوله را روی مبل پرت کرد و گوشی تلفن را از پریز کشید. سیم دو شاخه تلفن کنده شد. شروع به قدم زدن توی اتاق کرد. عادت داشت وقتی ذهناش بهم میریخت شروع به راه رفتن کند و حالا خیلی عصبانی بود، دخترک نقطه مقابل ترانه بود. به ساعت نگاه کرد که با صدای بلند، تیک تاک کنان میرقصید، زمان کمی تا رفتن داشت، رانندگی کردن را دوست نداشت. مثل فکر کردن به دختری که حاضر نبود نگاهش کند. بعد از چند دقیقه کمی آرامتر شد. سعی کرد موضوع را از دید حرفه ای ببیند، چه چیزی او را آزار میداد؟! اطرافش همیشه پر از زن بود و او مردی بود که شاه کلید قدرت را در دست داشت. ترانه، مادرش و همکلاسی هایش. حالا رفتار دخترک به او حس کِهتری داده بود و دخترک آزارش میداد. اگر واضحتر میدید، رفتار دختر ترس بود. اما از چه چیزی میترسید؟ با صدای بلند به خودش گفت :
"من که ترسناک نیستم، هستم؟ من شبیه هیولای مهربان شرکت هیولاها هستم." جلوی آینهی بالای جا کفشی ایستاد، سوییچ و دسته کلیدش را برداشت، کلید جلنگ جلنگ کنان رفت توی جیب کت بلند دودی رنگ، خودش را نگاه کرد. ریشهای مرتب شده و موهای مشکی بلندی که به عقب شانه زده و با کش موی همرنگ بسته شده بود و این هندوانه لعنتی، دستش را روی شکمش کشید و زیر لب گفت:
"درستش میکنم. اگر حس دخترک واقعا ترس باشد چه؟ نکند دارد از خودش در برابر من محافظت میکند؟"
دلش برای دختر سوخت. آرام گفت:
"دخترک بیچاره حتما خیلی ترسیده "
توی خیالاش جلو رفت و دست روی موهایش کشید، آغوشش را گشود و محکم در آغوشش پناهش داد، با این کار میخواست تمام امنیت دنیا را به او بدهد، میخواست به او بگوید نیازی نیست از من بترسی. در خانه را قفل کرد. تمام افکارش با صدای زبانه قفل دور شدند و فقط یک سوال بی جواب در ذهنش ماند. چرا؟
من چند ساله کار میکنم ولی پول یه پراید رو ندارم.پول ندارم یه آپارتمان اجاره کنم و هر چقدر پس انداز میکنم بیشتر حس بازنده بودن دارم بابت لذت هایی که با پس انداز کردن پول از دست میدم.
با این اوضاع تا این سن که ازدواج نکردیم .بعد از این هم نمیتونیم.
من هیچوقت به رفتن فکر نمیکردم .باید بمونی و بسازی .
اما چی رو بسازیم؟ به چه امیدی بسازیم؟
دیروز رفتم مشاوره مترو پر از آدم بود .تعجب کردم از دیدن اینهمه آدم تو مترو. همه چیز عادی بود جز اینکه کرایه تاکسیا دو برابر شده و نمیشه بهشون اعتراض کرد .میگن بنزین گرون شده.نمیدونم باید از چه طریقی و به کی شکایت کنم بابت این دو برابر شدن
حال کلی این روزام بد نیست .خودم به خودم افتخار میکنم چرا که عکس العملم دربرابر وضعیت موجود خیلی خنثی است. فکر میکنم اینهمه کتاب خوندن و مشاوره رفتن کمی تغییرم داده.
نبود اینترنت خیلی اذیتم نمیکنه .در هر صورت به وبلاگ دسترسی دارم و اپلیکیشنای کتابخوانمم سر جاشه ولی این به این معنی نیست که خوشحالم امروز کلافه و ذله بودم دلم برای دوستان مجازیم تنگ شده .تازه داشتم زبان یاد میگرفتم دو تا بازی آنلاین داشتم و یه نرم افزار طراحی آنلاین داشتم که هیچکدوم وصل نمیشه بدترین قسمتش اینه که دیگه نمیتونم چیزی سرچ کنم.عادت دارم هر چیزی رو که نمیدونم سرچ کنم و این عدم دسترسی داره اذیتم میکنه. کاش درست بشه. انگار برق و آب قطع شده باشه
با همکارم توی دفتر قهرم یک هفته میشه. مشاورم میگه همکارت سایه توعه.چیزی توی وجودش هست که تو سرکوبش کردی برای همین انقدر روی اعصابته . نظرش این بود که باید نسبت بهش رویه ام رو تغییر بدم تا دیگه نتونه اذیتم کنه.
پریروز شرکت را یتل زنگ زده که اینترنتت رو چرا تا حالا فعال نکردی؟ میخواستم بگم کوری؟ اما خودمو کنترل کردم و گفتم این کار رو میکنماز همین تریبون اعلام میکنم اگر نت درست نشه دیگه اصلا دیتا نمیخرم.دقیقا دو تا از دوستامم دیروز که دیتاشون تموم شده نخریدن. اگر دیتا نخریم شرکت های ارتباطی زیادی ضربه مالی میخورن.
یه استاد آقا و جوان داریم که خیلی مذهبیه که سر کلاس بحث میکنه و رو اعصاب من حداقل پاتیناژ میره . دو جلسه است مابین حرفهاش از تنهایی و خلای زندگیش می ناله اون وقت من خیلی شیک گفتم استاد کی گفته ما بدون حضور مردها میمیریم؟ ما که به مردها احتیاج نداریم. البته منظورم مالی و اینا بود
آخر جلسه گفت جزوه رو پی دی اف کن و برام بفرست .منم اول طفره رفتم اما در نهایت جزوه رو فرستادم براش
بعد فرستادن جزوه یادم افتاد عکسای پروفایلمو چک کنم
وقتی نگاهش میکردم یه دختر مستقل جسور و شجاع دیدم.
یه دختر که رهاست و دیگه در بند خیلی چیزها نیست و یکی از این خیلی چیزها حرفهای مردمه.حس میکنم دقیقا در خلاف جهت اون استاد بود عکس پروفایلم.و حالا بابت کشف این دختر خوشحالم
اینم پروفایل
در ضمن یلداتون مبارک
سکوت این روزام از یه بی حسی مطلقه نه اینکه ناراحت باشما نه بالعکس یه جور عجیبی ساکنم. عصبی میشم قاطی میکنم اما توی همون حال هم همه چیز یه جورایی ساکنه . فهمیدن اینکه اوکی من خیلی چیزا رو نمیتونم تغییر بدم یا کنترل کنم .پس نه کنترل میکنم نه میخوام تغییرشون بدم .فعلا تنها چیزی که دست منه منم.
چند روز قبل تو مجموعه تست صدا میگرفتن از هر کی میخواست. من به شدت خجالتیم از فکر کردن بهش هم سرخ میشم مدیر یکی از مدارس بهم گفت تو صدات خیلی خوبه برو تست بده اولش جدی نگرفتمش بعد گفت جنس صدات اینه رفتم لینک رو دیدم.دروغ چرا انقدر خندیدم که چشمام پر اشک شد. بعد یادم افتاد که دخترای زیادی بهم گفتن که فلانی صدات خوبه و خب رفتم تست دادم.
آقایی که تست میگرفت کسیه که من دائما دارم باهاش تلفنی حرف میزنم .از خجالت سرخ شده بودم نشستم روی صندلی چشمهامو بستم و یه نفس عمیق کشیدم. صدام میلرزید ولی انجامش دادم.کلا دو بیت رو با چشمهای بسته خوندم و بلند شدم.
وقتی اومدم پایین خوش خنده شروع کرد ادامو درآوردن که صدات میلرزید خندیدم و گفتم اما من شجاعت انجامش رو داشتم و دیگه هیچی نگفت.
اما تا شب خجالت زده و عصبی بودم و حتی شروع کردم به سرزنش خودم اما از پسش براومدم.
امروز آقایی(متاهله) که تست میگرفت بهم گفت واقعا عالیه که اومدی تست دادی.اعتماد بنفست خیلی خوبه حالا من داشتم سکته میکردما. گفت همین که اعتماد بنفس داری یعنی بقیش با ماست!
این دومین آقاییه که بهم میگه بقیش با من اولیش مشاورم بود که خب باور کنید حداقل شصت درصد قضیه با خودم بوده تا حالا. خدا بخیر بگدرونه
اما حسم تو این چند روز.
دیگران من رو به شکل یه خانم میبینناین حقیقت باعث شد گریه کنم.بله من گریه کردم چون سالهاست که یه دختر کوچولوی شاد رو توی لایه های مختلف وجودم قایم کردم و حتی اجازه نمیدم به چیزی که هست فکر کنه.
کم کم دارم یاد میگیرم.کاش آدم های زیادی بهم میگفتن که وقتی بهم نگاه میکنن چی میبینن؟
کافیه فقط بخشی از دیده هاشون خانم بودن من رو تایید کنه دارم کم کم یاد میگیرم و بالاخره یه روز حتما یاد میگیرم
یه وقتایی دلم میخواد به حال زن های اطرافم زجه بزنم. زن هایی که نمیدونن یا نمیخوان بدونن که باارزشن .
دختر بیست و چند ساله ایی که از دوست پسرش! کتک میخوره و وقتی بهش میگم چرا تحمل میکنی؟ میگه دوستش دارم.
میگم این دوست داشتن نیست. میگه تو تجربه اش نکردی، نمیفهمی!
یا دختری که نامزدش جلوی چشمش با زن دیگه ای رابطه ج داره و دختر خودشو زده به نفهمی که مست بود ،نفهمید ،پیش اومد.(به نظر من این میشه دو تا گناه نابخشودنی.مست بودن و خیانت)
نمیفهمم.
.این مدل دوست داشتن رو نمیفهمم .این مدل متاهل شدن و بودن یکی توی زندگی رو نمیفهمم.تزریق ژل ،بوتاکس ،تتو و عملای لاغری رو نمیفهمم.من اینجور تغییر کردن فقط برای خوش آمد کس دیگه ایی رو نمیفهمم.فقط میفهمم، کسی که میاد توی زندگی من باید بهم احترام بزاره ،به خودم، علایقم و سلیقه ام .
من هم متقابلا به او احترام خواهم گذاشت.میفهمم که اگر تغییر میکنم برای خوشحالی خودمه و با رضایت خودم.قرار نیست چیزی باشم(چیزی باشه) که نیستم(که نیست) قراره خودمون باشیم ،قراره کنار هم بزرگ بشیم.قراره بال باشیم برای پرواز نه زنجیر برای سقوط.
گاهی دلم میخواد برای زن های سرزمینم زجه بزنم زن هایی که نمیدونن چقدر با ارزش و قابل احترامن .در عوض هر چیزی رو تحمل میکنن فقط به خاطر اینکه نمیدونن و نمیخوان بدونن.
دقیقا نزدیک امتحانای ترم به شدت مجذوب بازار بورس شدم منی که به این چیزا هیچ وقت توجه نداشتم الان هر اطلاعاتی بهم میرسه میبلعم .تصمیم دارم چند تا کتاب بخرم و در موردش یاد بگیرم.البته نگران امتحان ها هم هستم که اگه نبودم بدون شک میرفتم کتاب میخریدم در مورد بورس.
تو محل کارم به مرگ و زندگی گفتم که بورس ثبت نام کردم. زندگی مردده و ترجیح میده پولش رو بزاره توی بانک و سود بیست درصد بگیره.
مرگ ولی به سرعت گفت منم ثبت کن و بهش یاد دادم که خودش ثبت نام کنه.
مرگ رو اعصابمه کمی. تا حرفی میزنی میگه منم بدون اینکه بخواد در موردش ریسکی بکنه و چیزی یاد بگیره.فقط میخواد عقب نمونه.مشاورم میگه مرگ احتمالا کمی شبیه سایه توعه ممکنه ولی نه با این غلظت.
این روزا خیال پرداز شدم.مشاورم خیال پردازی و تمایلم به بورس رو هم ربط میده به اینکه دوست دارم محل کارم رو تغییر بدم، دلم میخواد کاری برای خودم بکنم که به بیشتر پول درآوردنم منجر بشه و تنها راهش اینه که ریسک کنم. قبلا هم ریسک کردم پیج اینستاگرام، بافتنی،کچه،روبان دوزی .ولی جرات دنبال کار رفتن رو ندارم.
روزی که برای اولین بار سهم خریدم همش صد تومن خرید کردم و به خودم گفتم الان تا مبلغ زیر پانصد تومن ضرر رو میتونم ریسک کنم و تحمل کنم پس تا یاد نگرفتم بالاتر نمیرم.و امیدوارم تا عید یاد بگیرم و شجاعانه تر رفتار کنم
دوستی که داره بهم یاد میده میگه که تا ریسک نکنی و شکست نخوری موفق نمیشی.
این شعر یهو یادم اومد.
بسیار سفر باید کرد تا پخته شود خامی
من و خواهرم اینجا نگران نشستیم که بابا بیاد حول و حوش ساعت نه اومد بدو بدو وضو گرفت و رفت پرسیدم کجا؟ گفت یه جا میرم دیگه!
حالا اومده ازش میپرسم کجا بودی؟ میگه شاه عبدالعظیم بودم رفته بودم دعا کنم و حرفای دلمو بهش بزنم .
میدونم فقط و فقط و فقط میگه خدایا به پسر من یه پسر بده .عمرا حرفی از دهنش دربیاد و برای ما دعا کنه .از ما متنفره .ما سربارشیم.
و من همیشه دعا میکنم خدایا به برادرم بچه نده زنش لایق مادر شدن نیست .بزار همون طور که برای ما دعا گرفته و ما حسرت همه چیز به دلمون مونده حسرت همه چیز به دلش بمونه.
پسرش مشهده با اون عن خانوم.
عن خانوم از بس نحسه پا هر جا میزاره اونجا ویران میشه بعد اینکه رفتن سوریه .جنگ شد ، چند وقت پیش کربلا بود که اونم. ازش متنفرم .بیشتر به خاطر اینکه خدا ما رو فراموش کرده ،انگار نه انگار ما رو خلق کرده ولی اون عن خانم مارکوپلوعه . دخترهاصلا دلیل اینکه از خدا و دین بریدم عن خانومه .با دعا و جادو و جمبل به همه چی رسیدن اون وخ من خر تا حالا پیش دعا نویس نرفتم .
شایدم باید مث خواهر اون بدکاره میشدم تا خوشبخت بشم .
آهان برگردیم سر حرف خودمون.
بابا وسط حرفاش میگه زنگ زدم به پسرم که ببینم الان که مشهده کاری رفته یا.؟
بهش سپردم که اینو نگه ولی هی اصرار داره بقیه اشو بگه .بهش سپردم خواهرم نفهمه اون عن خانم باز رفته ددر و خوش گذرونی اما اصلا نمیفهمه که چی میگه؟ عوصش داد میزنه که بعد من برادرتون پشت و پناهتونه ،میگم اگر یک ساعت اون سایه سرم باشه رگمو میزنم.خدا نیاره اون روز رو .و میدونم خدا انقدر ازم متنفره که اون روز رو هم میاره که بریم کلفت عن خانوم بشیم.
حالا اگه اون طلا خریده بود و رفته بود دنبال بورس و کار الان تیلیاردر شده بود اون وخ من با همین سرمایه کم کلا صفر شدم.
عن بودن خوبه ،خراب بازی هم خوبه.
عن ها به بهشت میرن و تو این دنیا هم تو بهشتن.
حلالش نمیکنم، روز بروز نفرتم ازش بیشتر میشه نمیدونم دوباره چه دعایی نوشته ،یک ماه قبل حسی بهش نداشتم اما الان ازش متنفرم دلم میخواد گردنش رو بشکنم.
مقصر بابامه ، مسرش و عن خانم رو تاج کرده گذاشته رو سر ما . فقط به خاطر اینکه پسره .
خدا از ما متنفره.
کاش مادر من وقتی میفهمید ما دختریم سقطمون میکرد عین خیلیا که این کار رو میکنن و هیچیشونم نمیشه. مث همکلاسیم که تا فهمید بچه دختره سقطش کرد
یه روز عصر بود توی سالن جلسه داشتیم من و هشت تا دیگه از همکارام ، گوشی تلفن رو برداشتم و به پاتریک زنگ زدم که خودش رو برای جلسه برسونه .پاتریک کار هاشو نصفه و نیمه روی میزش رها کرد و خودش رو رسوند توی جلسه .
مانیتور رو روشن کردم و رو به جمع گفتم همکارای عزیز به مانیتور نگاه کنید میخوام فیلم هایی رو ببینید که تا حالا کسی جز من ندیده.
و فیلم ها رو نشون دادم با افتخار سینه امو صاف کردم و لبخند زدم.
پاتریک بود داشت با یکی دیگه از همکارا حرف میزد. دو دقیقه بعد پاتریک بود داشت با گوشیش ور میرفت و باز پاتریک. بله میخواستم تحقیرش کنم میخواستم رام بشه میخواستم مطیع باشه .پاتریک خیلی باهوش بود و رام نمیشد .لبخند زدم و دیگران با نگاه های تحقیر آمیز بهش نیشخند میزدن.لذت میبردم تفریح خوبی بود.به تمام حاضرین اتاق گفتم که یک سوم حقوقشون رو کسر میکنم چون همه مثل پاتریکن.
و این تبدیل شد به آخرین تفریح تمام عمرم.
پاتریک بلند شد و مانیتور رو کوبید توی سرم خون از بین ابروهام سر میخورد و روی دندون هام میریخت ، شوری خون با تلخی کامم مخلوط شده بود .کسی دیگه لبخند نمیزد پرده سیاهی جلوی صورتم باز شد. صورتک های ترسناک اومدن و زیر بغلم رو گرفتن دلقک های کوتوله و سیاه. فکر کنم مرده بودم و راهی جهنم شدم.
قاتل شماره۱۵ :کارمندم :پاتریک ، علت مرگ: تحقیر، آلت قتاله:مانیتور
میگه شارژر دارید؟
میگم بله
و شارژرم رو که با یه نوار صورتی دور پیچ شده میدم بهش
میگه چقدر دخترونه است
میخندم میگم خوبه که
میگه فکر نکنم با این شارژر زنونه گوشیم شارژ بشه شاید تا آخر تایم فقط یک درصد
و این یه طعنه بود به ما که کارکردمون ضعیفه در حالی که نیست و یه طعنه بود به جنسیت ما.
و من گفتم شارژ میشه و بعد از رفتنش با صدای بلند گفتم کسی حق نداره با زن بودن من شوخی کنه. امیدوارم شنیده باشه چون بار بعدی علنا و محکم توی صورتش میگم هیچ کس حق نداره با جنسیت من شوخی کنه اونم وقتی که برای پیدا کردنش سالها جنگیدم.
دومی،
دارم سریال میبینم ،پزشک خوب.یه پسر جوونی که اوتیسم داره و یه پزشک نابغه است که از نظر علمی ممکن نیست اما خب فیلمه.
یه دختر نوجون میره پیش دکتر اورژانس ،(خانم)و میخواد که معاینه بشه چون میخواد جراحی زیبایی ن داشته باشه دکتر میگه که این عمل اورژانسی نیست و باید دکتر دیگه ایی ببینتش .دختر اصرار میکنه و دکتر معاینه اش میکنه.
توی فیلم هیچ چیز مستقیم گفته نمیشه.صحنه هم نداره اما به شدت همه چیز واضحه. مادربزرگ اون دختر وقتی دو سالش بوده طبق سنت اون رو قطع عضو کرده.
دکتر عمل رو اورژانسی انجام میده و دختر بعد از بهوش اومدن درد داره انقدر که تحت تاثیر والدینش و این فکر که به خاطر پس زدن سنت ها داره عذاب میشه از دکتر میخواد که دوباره دکتر براش این بخش از بدنش رو برداره. اما دکتر که یه زنه توی اتاق عمل دوباره عمل ترمیم رو انجام میده .
بیرون از اتاق عمل دختر دیگه درد نداره و میفهمه که عمل ترمیم روی بدنش انجام شده و این بار یه لبخند بزرگ میزنه .انقدر بزرگ که باعث شد بغض کنم .حتی الان که مینویسمش . فکر کنید اون دکتر چه موهبتی به اون دختر داده.
ما اسیر سنت و کلیشه اییم همه ما یه جورایی قطع عضو شدیم قربانی خشونت خاموشیم قربانی جک های بی سر وته ،یه دختره .یه دختره.یه دخترهشارژر دخترونه و گوشی که احتمالا با این شارژر شارژ نمیشه (فقط به خاطر صورتی بودنش) و فکر میکنیم اگر بر علیه سنت رفتار کنیم مجازات میشیم .اما کی میدونه شاید عمل بر علیه یه سری سنت ها به نفع هممون باشه. حداقل از پخش کردن جک های بی سر و ته (یه دختره) خودداری کنیم ،یا هر کی بهمون توهین کرد بزنیم توی دهنش.(البته نه با این خشونت) قطع کننده زنجیره باشیم.
میگفت وقتی بیست روزه بودی سرماخوردی و تب کردی چهل درجه تب برای یه نوزاد بیست روزه که هنوز هیچی واکسن نزده . از شدت عجز نشستم روی پله های حیاط و توی بغلم گرفتمت و گریه کردم .میترسیدم بمیری یا مغزت آسیب ببینه
تا وقتی بزرگ شدم بیشتر موهای پدر و مادرم سفید شد ،ویروس نبود که از بغلم رد بشه و من مریض نشم خاطرات بچگیم همش حول آمپول و بیمارستان و آزمایشگاهه
ولی من بزرگ شدم ،گلبولای سفیدم از بس ویروس و میکروب دیدن آبدیده شدن
ولی روانم نه.
چرا همه میخوان بگن نمیترسن؟
هممون میترسیم منم میترسم .
اگه نترسیم مشکل داریم
ولی ۸۰ درصدمون خیلی راحت ردش میکنیم .۱۸ درصدمون بستری میشیم و خوب میشیم .
وقتی یه نوزاد بیست روزه میتونه منم میتونم
پریروز داشتم له و لورده اینستا رو بالا و پایین میکردم .اینستای من این شکلیه .ده تا پیج کتابخوانی .ده تا روانشناس دو تا خیاط و یه چند تایی عروسک ساز و بقیه هم همه دوستای مجازی که میشناسم رو فالو کردم.
خوبی فالو کردن این جمع اینه که تو اینستای من هیچ وقت نه زله میاد نه کرونا اومده نه هواپیما سقوط میکنه .
روانشناسا کاملا سکوت میکنن و گاهی پست های مثبت مرتبط میزارن .کتابخوان ها در مورد چیزایی که سررشته ندارن خیلی حرف نمیزنن دوستامم بیشتر مصرف کننده ان تا تولید کننده.
نه اینکه واقعا خبری نباشه ها ولی خیلی جو شلوغ و بهم ریخته ای نیست.
بله داشتم میچرخیدم که پست مشاورم رو دیدم . نوشته بود کسایی که تله رها شدگی دارن و تله آسیب پذیری الان خیلی وحشت زده ان و از این چیزا.
۲۸ سال قبل توی همین روزا(چون خیلی کوچیک بودم هیچ مفهومی از تاریخ دقیق یادم نیست) به یه بچه ۷ ساله گفتن که مامانت داره میمیره.هیچ وقت چهره مامانم رو وقتی پیراهن صورتی گشاد تنشه و داره توی راهرو راه میره و تقلا میکنه نفس بکشه از ذهنم نرفت،این اولین باری بود که مامان رو انقدر بد حال دیدم ،بعد از اون بارها این اتفاق افتاد در حالی که مامان نمیتونست نفس بکشه بابا میبردش بیمارستان دو روز بستری میشد و برمیگشت خونه. دکترا میگفتن فشار زایمان باعث شده دریچه های قلبش گشاد شه.
و ما.
و من.
برای همیشه از دستش دادم ،همیشه نگرانش بودم ،به روش خودم ،همیشه حرفش رو گوش کردم ،هنوز هم حرفش رو گوش میکنم،خیلی کارا رو دوست نداشت و من هنوزم انجامش نمیدم.
فکر میکنم اینجا بود که تله آسیب پذیری من شکل گرفت .ترس از دست دادن توی وجودم ریشه کرد و حالا توی این روزا میترسم خواهر و پدر و برادر و فامیل و همسایه رو از دست بدم و اینجا بود که فهمیدم اگه میخوام اسیب نبینم باید محتاطانه دوست بدارم و مستقل دوست داشته باشم چرا که ممکنه از دست بدم.
یادم افتاد یه دختر ۸ ساله دو روز بیمارستان بستری شد و هیچکس تو دو روز پیشش نبود چون مامان با بوی بیمارستان حالش بد شد و تو بخش کودکان بابا رو راه نمیدادن .
اون بچه ۸ ساله صبح روز بعد صبحانه یه لیوان شیر گرفت و به بقیه نون و پنیر دادن و با خودش فکر کرد این یه تبعیضه چون قادر نبود جور دیگه ای فکر کنه و دکتری که با مهربانی باهاش رفتار کرد و باهاش شوخی کرد و مدتها دخترک بهش فکر میکرد چون تنها کسی بود که توی تنهایی خندوندش .وقتی پرستار با دو تا سرم اومد توی اتاق و بهش گفت باید دوباره بهش سرم بزنه زد زیر گریه و هیچوقت نگفت گریه میکنه چون دلش برای خونشون تنگ شده در عوض گفت دلش سرم نمیخواد نون و پنیر میخواد.
شاید این چیزا باعث شده اون دختر نقش بیمار رو دوست داشته باشه هر چند با تمام وجودش تلاش میکنه از این نقش بیاد بیرون . اما یه چیزی اونو توی این نقش نگه میداره .
یه چیزی که آزارش میده و این روزا اون دختر به کرونا فکر میکنه به خانواده اش به ترس به از دست دادن و امیدواره زودتر این فیلم ترسناک تموم بشه.
پ.ن:فیلم پدران و دختران رو ببینید.
زندگیم شده میدون جنگ، صبح پا میشم فکر میکنم کجاها رو باید بشورم و ضد عفونی کنم . توانش رو ندارم خودمم سرفه میکنم اما روی پام.نمیدونم حساسیت قدیمیمه یا منم مبتلا شدم ؟ هفته پیش تب داشتم اما علی رغم میل مدیرم سر کار نرفتم چون ترسیدم کسی مریض شه و حالاخودش میگه نیا.
منتظرم شستنیهام تموم بشه تا دستشویی و حمام رو هم بشورم.
از اون طرف اطرافیان فشار میارن به کسی نگو که کروناس
نمیفهمم چرا میگن نگو؟
هر کی حال بد بابا رو دیده باشه و بدونه سرما خورده میفهمه.
اصلا چرا باید پنهانش کنم؟ مگه جنایت کردیم؟ الانم که قرنطینه اییم یک هفته اس سر کار نرفتم ،خواهرم توی خونه خاله ام قرنطینه اس برادرم سر کار نمیره پدرم بیمارستانه .
خرید که میرم دستکش دستمه و اسپری الکل تو جیبم به فروشنده میگم ضد عفونی کنه همه چیز رو .میگم کمی سرماخورده ام و احتیاط شرط عقله.یه وقتا از اینکه به دیگران میگم عذاب وجدان میگیرم و نگران میشم(در اصل کمالگراییم-نقص تحریک میشه).اما همچنان معتقدم تو این مورد احساس من مهم نیست وجدانمه که مهمه و اون هم میگه که باید به دیگرانی که نگرانن یا باهاشون در تماسم اطلاع بدم.
دارم خونمونو ضد عفونی میکنم، جوشونده میخورم، لبخند میزنم،روحیه میدم فقط خواهرم وقتی باهام حرف میزنه میفهمه گریه کردم،این روزا پای تلفن بیشتر از همیشه میخندم و حرفای مثبت میزنم و مواظبم کسی رو آلوده نکنم.واقعا توی یه جنگم که توش تنهام.و باید قوی و محکم باشم.
حس سربازی رو دارم که توی سنگر تنها مونده و فقط یه گلوله داره. باید شلیک کنم اما به کی؟
پ.ن:میگذره این روزا.بدتر از این هم گذشته
پدرم هفت اسفند سرما خورد اوایل سرما خوردگی بود سوپ بهش دادیم، چهار تخمه اما بدتر شد و رفت دکتر .تشخیص دکتر سرماخوردگی بود سفکسیم و استامینوفن داد.
چند روز بعد بازم پدرم بدتر شد دوباره رفت دکتر نوروبیون و مسکن و چرک خشک کن و شربت معده به خاطر تهوعش گرفت و اومد خونه . یازده اسفند من تب کردم و سه روز توی خونه خوابیدم آویشن و استامینوفن و از این چیزا خوردم تا تب و بدن دردم رفع شد رفتم دکتر گفت آنفولانزاست دارو داد که خوردم و حالم بدتر شد بی خیالش شدم و چسبیدم به داروی گیاهی.از همون روز هم سر کار نرفتم .پدرم تب کرد و دوباره رفت دکتر ،دکتر سومی هم با یه مشت آت و آشغال روانه اش کرد خونه .خواهرم تمام مدت تو اتاق قرنطینه بود .من شبایی که تب داشتم پیش پدرم توی یه اتاق میموندم .شنبه صبح بابام به داداشم زنگ زد که منو ببر دکتر دارم میمیرم(دور از جونش) و داداشم بابا رو برد بیمارستان و با تشخیص ذات الریه برش گردوندن خونه.
شبش من که کلافه بودم و از صبح داشتم دیوونه میشدم زنگ زدم اورژانس و التماس کردم تا بیان. اورژانس موتوری اومد و گفت قطعا کرونا نیست چون ده روزه. تستش حتما منفیه بخواهید زنگ میزنم بیان ببرنش. داداشم گفت نه. بابا خودشم از صبح التماس میکرد که بستریش کنن.الهی بمیرم چقدر اذیت شد
و من گفتم اگه بابا بمونه خونه از دست میره)دور از جونش). با اصرار و التماس من بابا رو بردن و تستش مثبت شد .با سطح اکسیژن ۶۵ درصد با یه ریه کاملا درگیر.
صبح یکشنبه خواهرمو از خونه فرستادم رفت و من الان کاملا قرنطینه ام و مطمئنم مبتلام،تو این روزا شاید ۴ بار بیرون رفتم با ماسک و دستکش و الکل و مسیر خلوت و فروشگاه خلوت و از هر جام خرید کردم بعدش گفتم الکل بزنید لطفا. و نگرانم ،نگران بابا هستم هر چند خودش میگه بهتر شده ،نگران خواهرمم که اگه منم مبتلا شم چیکار باید بکنه؟ و میترسم و میترسم و میترسم.
تو رو خدا از خونه بیرون نرید به خاطر خودتون .پدر من از هفتم کامل خونه بود فقط یک بار رفت فروشگاه برای خرید و یک بار هم مسجد .خیلیا تو مسجد مبتلا شدن.
این چند وقته خیلی فشار رومه .فکر میکنم اگر چیزیم بشه پدر و خواهرم چی میشن؟ یا کی به دادم میرسه؟
از دیروز قلبم درد میکرد.
صبح یهو خیلی شدید شد ،زنگ زدم اورژانس که سوال بپرسم و راهنمایی بده که چیکار کنم؟ آدرس گرفت آمبولانس فرستاد گفت آسپرین بخور و دراز بکش تا بیاییم!
دو تا آقا اومدن با آمبولانس مجهز قلبی
فشارمو گرفتن و تبمو گرفتن و گفتن باید اکو بگیریم .دو تا آقا
یا اگه سختته ببریمت بیمارستان
فکر کردم دیدم اگه برم بیمارستان میبرنم جایی که عرب نی بندازه. اگرم اکو بگیرن که اصلا نمیشه خب شئونات اسلامی.
فرم و امضا کردم که خودم میرم.
حالا همیشه موتور میفرستنا این سری ماشین بود دیدم همسایه ها وایسادن دم در .تا منو دیدن خواهرت خوبه؟ گفتم اره خودم یه ذره استرس دارم
هیچی دیگه با بابا ده تا بیمارستان رفتم تا بالاخره یکی ازم نوار قلبی گرفت و گفت باید برای کرونا چک شی.اوه تازه میخواستن بندازنم اتاق ایزوله و ازم کلی آزمایش خون بگیرن
دکتره میخواست سی تی اسکن بنویسه انقدر خواهش تمنا کردم که به خدا من کرونا ندارم اسکن نفرستین دستگاه ها آلوده اس مریض میشم. منو تا راضی شد عکس قلب بندازم و اگه ریه هام آلوده بود برم اسکن.
قبل اسکن یه قرص بهم دادن و یه جرعه آب . الان بابت اون آب و قرص فوبی گرفتم اگه آلوده باشن چی
آخرشم بعد ۵ ساعت علافی معلوم شد کرونا ندارم و گفتن هیچی نیس برو خونه. برا دردت استامینوفن بخور و برا کهیرات آنتی هیستامین.
کاش میشد اون یه جرعه آبو بالا بیارم♀️♀️
هر چند من مطمئنم ۹۰ درصد گرفتم و خوب شدم ولی بی احتیاطی کردم قرصو باید خشک قورت میدادم میرفت
پستای سال نوی من همش شد کرونا و فشار عصبی و کهیر
خدا کنه این آخریش باشه .
الان میگم کاش تو خونه گذاشته بودم اکو کنن ته تهش اسلام به باد میرفت نه اینکه اونهمه تو محیط آلوده بچرخم و آخرم کرونا بخورم
چند روزه دارم فکر میکنم برای کی نامه بنویسم؟ اگه روزای دیگه بود یا برای اروین یالوم مینوشتم یا برای پائولو کوییلو .
اما حالا میخوام برای خودم بنویسم.
برای دختر کوچولوی شش ساله ایی که ترسیده و از هم پاشیده شدن دنیاش رو نگاه میکنه.
دختر کوچولوی عزیزم؛
سلام .این منم مادرت که حالا بزرگ شده.
بیا اینجا و اجازه بده دستهامو دورت حلقه کنم .دوست دارم بدونی میفهمم که ترسیدی که منم ترسیدم .اینکه میگن آدم بزرگ ها نمیترسن دروغه .ما آدم بزرگ ها فقط قایمش میکنیم به خاطر همین غمگینیم .
میدونی مدتهاست دارم تلاش میکنم به دستت بیارم و برات کوه ها رو جابجا کردم مثل فرهاد برای شیرین.
دختر کوچولوی عزیزم توی دنیا آدم های زیادی روزای بد رو پشت سر گذاشتن. زن ها و مردهایی که اسیر دست آدم های بد بودن ترسیده بودن وحشت زده بودن و به خودشون میلرزیدن اما ناامید نشدن و جنگیدن.
دختر عزیزم ،آدم های روزهای زیادی با انواع و اقسام اتفاقات بد دست و پنجه نرم کردن و جنگیدن .یه جنگ تن به تن واقعی .
اما میدونی چی خوبه؟ اینکه همه اون روزا گذشت .
همه روزای تلخ با همه ترسها و دلهره ها میگذره .
پیر مرد مزرعه داری که نگران طاعون بود بعد از تموم شدن طاعون هنوز زنده بود کنار دخترش همسرش و حیوونای مزرعه. و وقتی سالها بعد ماجرا رو برای نوه هاش تعریف میکرد باورش نمیشد همه اتفاقات رو از سر گذرونده ،فکر نمیکرد انقدر قوی بوده.
ترسها و دلهره ها تموم میشن و شجاعت جای همشونو میگیره.
دختر عزیزم شجاعت تنها چیزیه که چراغ رو توی قلبت روشن نگه میداره.شجاع باش سرت رو بالا بگیر و لبخند بزن.
من همیشه همین جام درست کنارت و مواظبتم .
با تشکر از مهناز عزیز بابت دعوت وبلاگیش
و ممنونم از اقاگل بابت شروع این چالش.
از کسی دعوت نمیکنم اما هر کسی بنویسه برام کامنت بزاره که حتما بخونمش
دقیقاااااا زمانی که میگید از این بدتر نمیشه کائنات بهتون ثابت میکنه که میشه .
کهیر زدم
به همین سادگی .
به عمرم به هیچ چی حساسیت نداشتم اما الان به کلر و الکل و وایتکس حساسیت دادم و یهو تمام تنم کهیر میزنه.
عصری امپول زدم اما برخلاف تصورم اثر آمپوله خیلی زود رفت و الان دوباره کهیرا برگشتن
بدتر از اون هم هست.
میدونم نباید بنویسم اما مینویسمش.
ل ک
اونم زمانی که نباید باشه.
به شدت احساس خستگی و افسردگی میکنم.
خدایا میشه از اینم بدتر بشه♀️♀️♀️
درباره این سایت