توی آینه نگاه کرد. با نوک انگشتهای خیساش شروع کرد به درست کردن موجهای مشکی روی سرش، دوستانش میگفتند، این مدل مو به او میآید. معمولا اجازه نمیداد صدای آدمها، ظاهرش را تغییر دهد ولی حالا این تغییر را دوست داشت. زیر لب گفت:
" عالی شد "
و آخرین حلقه سیاه را روی پیشانیاش جابهجا کرد. به تصویر خودش، توی آینه زل زد. دندان های براق و یک دستش را به آینه نشان داد و یک لبخند درخشان زد. از وقتی دندانهایش را کامپوزیت کرده بود بیشتر لبخند میزد و کمتر سیگار میکشید. چشمش به تار موی سفیدی که لابلای سیاهی موهایش میدرخشید، افتاد و آن را آرام کند. ریشه مو کمی مقاومت کرد و بعد با صدای تق بلندی کنده شد. دردش گرفت. زیر لب آخی گفت، یک ابرویش را بالا برد و اخم کرد. ناگهان توی آینه چهره دخترک در ذهنش نقش بست. دختری با مانتوی صورتی، کفش های کتانی و یک صورت یخ زده که خبر از سرمای قلب دخترک میداد، از به یاد آوردنش هم عصبی میشد. فکر کرد:
"اگر دندان عقلم را بدون بی حسی میکشیدم انقدر درد نداشت"
هیچوقت در تمام طول سال های کاری و تحصیلیاش همچنین اتفاقی برایش نیفتاده بود، چیزی درونش شکسته بود. همیشه دخترها به دنبالش بودند مخصوصا آن روزها که فیتنس کار میکرد و عضلاتش به زیبایی اسب کهر بود. صدای شکسته شدن قلب های زیادی را شنیده بود، همیشه او بود که به دخترها پشت میکرد اما حالا
به خودش آمد.یادش آمد حتی توی خواب هم، به او فکر میکرده به موهای پریشان و دندان های نامرتباش . به او که با ورود به اتاق درمان برخلاف بقیه حتی نگاهش را هم از او یده و در جواب سلامش چاقویی به برندگی الماس پنهان کرده بود. مگر غیر از این میشد که او آدم همیشگی باشد؟ همه چیز عادی بود. مثل همیشه سلام و احوالپرسی کرده بودند، مثل همیشه سعی کرده بود در چشم های مخاطباش نگاه کند و حرارت وجودش را با دیگران به اشتراک بگذارد. به خودش گفت: " کجا غلط بود؟ " و به آینه اخم کرد. انقدر جدی و محکم ایستاد که فکر کرد آینه از حجم نگاهش ترک میخورد. زیر لب زمزمه کرد:
"من که زشت نیستم. دیروز دوش گرفته بودم و لباس تمیز پوشیده بودم، کثیف هم نبودم. نکند ایرادی داشتم که از نگاه کردن به من اِبا داشت؟ دستش را روی شکماش کوبید و صدای هندوانه رسیده را شنید. همیشه بابت اضافه وزناش خجالت میکشید و حالا داشت شبیه هندوانه میشد. صورت بدون ریشاش خیلی شبیه مادرش بود و او از این شباهت بیزار بود. وقتی دبیرستانی بود همه پسرهای فامیل او را با اسم مادرش صدا میزدند. خیلی دیر، ریش، مهمانِ صورت نهاش شده بود. اما همیشه دوستش داشت، این هدیه ای برایش بود. شانه ریز را برداشت و شروع کرد به شانه کردن ریشاش، میخواست مطمئن شود که دیروز زیادی کوتاهاش نکرده باشد. صدای برس، با صدای افکارش قاطی میشد. او عاشق صدای مردانگیاش بود. دخترک جوری نگاه میکرد که انگار دارد به یک تکه رومه کهنه نگاه میکند. این فکر باعث شد صدای ساییدن دندان هایش بر روی هم بلند شود. با شنیدن صدا تازه متوجه شد که چقدر عصبی است. حوله را که آرام، روی آویز نشسته بود با غیظ کشید و نم دستهایش را گرفت.
"جلسه بعدی به او نشان میدهم رئیس کیست! او باید یاد بگیرد به من احترام بگذارد. " صدای زنگ تلفن از آن سوی اتاق بلند شد. حوله خیس را توی دستش محکم فشار داد، حوصله تماس های نامزدش را نداشت. حتما خودش بود و دوباره چیزی نیاز داشت. از دستور دادنها، و وابستگی ترانه خسته شده بود حوله را روی مبل پرت کرد و گوشی تلفن را از پریز کشید. سیم دو شاخه تلفن کنده شد. شروع به قدم زدن توی اتاق کرد. عادت داشت وقتی ذهناش بهم میریخت شروع به راه رفتن کند و حالا خیلی عصبانی بود، دخترک نقطه مقابل ترانه بود. به ساعت نگاه کرد که با صدای بلند، تیک تاک کنان میرقصید، زمان کمی تا رفتن داشت، رانندگی کردن را دوست نداشت. مثل فکر کردن به دختری که حاضر نبود نگاهش کند. بعد از چند دقیقه کمی آرامتر شد. سعی کرد موضوع را از دید حرفه ای ببیند، چه چیزی او را آزار میداد؟! اطرافش همیشه پر از زن بود و او مردی بود که شاه کلید قدرت را در دست داشت. ترانه، مادرش و همکلاسی هایش. حالا رفتار دخترک به او حس کِهتری داده بود و دخترک آزارش میداد. اگر واضحتر میدید، رفتار دختر ترس بود. اما از چه چیزی میترسید؟ با صدای بلند به خودش گفت :
"من که ترسناک نیستم، هستم؟ من شبیه هیولای مهربان شرکت هیولاها هستم." جلوی آینهی بالای جا کفشی ایستاد، سوییچ و دسته کلیدش را برداشت، کلید جلنگ جلنگ کنان رفت توی جیب کت بلند دودی رنگ، خودش را نگاه کرد. ریشهای مرتب شده و موهای مشکی بلندی که به عقب شانه زده و با کش موی همرنگ بسته شده بود و این هندوانه لعنتی، دستش را روی شکمش کشید و زیر لب گفت:
"درستش میکنم. اگر حس دخترک واقعا ترس باشد چه؟ نکند دارد از خودش در برابر من محافظت میکند؟"
دلش برای دختر سوخت. آرام گفت:
"دخترک بیچاره حتما خیلی ترسیده "
توی خیالاش جلو رفت و دست روی موهایش کشید، آغوشش را گشود و محکم در آغوشش پناهش داد، با این کار میخواست تمام امنیت دنیا را به او بدهد، میخواست به او بگوید نیازی نیست از من بترسی. در خانه را قفل کرد. تمام افکارش با صدای زبانه قفل دور شدند و فقط یک سوال بی جواب در ذهنش ماند. چرا؟
درباره این سایت